حرف های خود را از سه صافی عبور دهید
شخصي نزد همسايهاش رفت و گفت:
“گوش کن، ميخواهم چيزي برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو ميگفت…”
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذراندهاي يا نه؟”
گفت: “کدام سه صافي؟”
+نوشته شده در یک شنبه 4 آذر 1397برچسب:حکایت دروغ,حکایت غیبت,حرفای بیهوده,حرف راست,حقیقت,دروغ نگفتن,سخن چینی,حرف مفید,صافی,باید حرف را از صافی عبور داد,نباید دروغ گفت,, ساعت11:17توسط Mr.Ali |
پندی از استاد به شاگرد
استادي با شاگرد خود از ميان جنگلي مي گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده اي را از ميان زمين برکند.
جوان دست انداخت و براحتي ان را از ريشه خارج کرد.پس از چندقدمي که گذشتند، به درخت بزرگي رسيدند که شاخه هاي فراوان داشت .استاد گفت:اين درخت راهم از جاي بر کن
+نوشته شده در یک شنبه 4 آذر 1397برچسب:پند,مطلب پند اموز,اموزش,پندگرفتن,جملات ناب,پندهای استاد,استادان,استاد بزرگ,پند استاد به شاگرد,شاگرد,پندگیر, ساعت10:56توسط Mr.Ali |
پادشاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزک زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با کنیزک بود. کنیزک بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد
هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و
+نوشته شده در یک شنبه 4 آذر 1397برچسب:پادشاه,دربار,صحرا,کنیزک,عاشق,دخترک,ارباب,شاه,طلا,مروارید,حکایت شاه و کنیز,باریک,لاغر,گریه,معکوس,خدای بخشنده,معالجه, ساعت10:43توسط Mr.Ali |
بهلول و داروغه بغداد
روزي داروغه بغداد در اجتماعي که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هيچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاري ندارد، ولي به زحمتش نمي ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، اين حرف را مي زني و الا مرا گول مي زدي.
+نوشته شده در یک شنبه 4 آذر 1397برچسب:حکایت بهلول و داروغه,حکایت,حکایتهای بهلول,بهلول,بهلول عاقل,بهلول دانا,حکایت زیبا,حکایت گول زدن شاه, ساعت10:39توسط Mr.Ali |
امسال زمستان سختی در راه است
پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايی كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمی سرخپوست ها چيزی نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين برای اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.چند روز بعد ايده ای به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسی تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟!
+نوشته شده در جمعه 2 آذر 1397برچسب:زمستان,حکایت,سرخپوست,مدیران,منفی,منفعت طلبی,خودخواه,مغرور,هواشناسی,هیزم,کارشناس,قبیله,حکایت زیبا,حکایت های معروف, ساعت12:23توسط Mr.Ali |
باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در يک باغ درخت خرما را با شدت تکان می داد و بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا اين کار را ميکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت ميکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردک را بدهم
+نوشته شده در سه شنبه 29 آبان 1397برچسب:دست خدا,چوب خدا,باغ خدا,حکایت,جبر,اختیار,طناب,غلام,دزد,باغ,شرم,اعتقاد,درخت, ساعت4:7توسط Mr.Ali |
آهو در طویله خران
صيادی، يک آهوی زيبا را شکار کرد و او را به طويله خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف می گريخت. هنگام شب مرد صياد، کاه خشک جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از اين سو به آن سو می گريخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.
+نوشته شده در سه شنبه 29 آبان 1397برچسب:حکایت,آهو,خر,الاغ,شکارچی آهو,کاه,خوردن,حکایت زیبا,حکایت پندآموز,حکایت آهو,حکایت الاغ,طویله,لاف زدن,گدا,صفت,غذا,وحشی,شکنجه, ساعت3:53توسط Mr.Ali |